
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۵۳
۱
بت پیمان شکم دم از وفا زد
اثر نقشی بر آب گریه ها زد
۲
خوشا آسایش دردی که ما را
چنان گیرد که نتوان دست و پا زد
۳
ز درد رشک همکاران کبابیم
بمجلس اشک شمع آتش بما زد
۴
ز بخت تیره روز هر که شب شد
بجای شمع آتش در سرا زد
۵
چرا آب بقا نبود سیه روز
که راه راحت آباد فنا زد
۶
قمار پاکبازی خوش نشین شد
دوشش فقرم ز نقش بوریا زد
۷
شکر خند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد
۸
خدنگ آه چون تیر هوائیست
کزو نتوان شکار مدعا زد
۹
سموم عشق رخت هستیم سوخت
در آن وادی که مجنون را هوا زد
۱۰
کلیم از مطلب نایاب بگذشت
به دست آورده را هم پشت پا زد
نظرات