
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۵۷
۱
ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
۲
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
۳
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
۴
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
۵
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
۶
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
۷
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
۸
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
۹
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
نظرات