
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۶۰
۱
چو قرعه در تن زارم یک استخوان نبود
که پشت و رو زخدنگ جفا نشان نبود
۲
چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی
که آن جفا جو در خانه کمان نبود
۳
زفیض دیده پاکم ز آب محرم تر
بگلشنی که درو راه باغبان نبود
۴
نشان گرمروان ره طلب اینست
که گرد نیز بدنبال کاروان نبود
۵
زبخت پست، من آن بلبلم که پروازش
اگر بلند شود تا بآشیان نبود
۶
بهیچ جا سخن از بیوفائیش نگذشت
که خون ز دیده داغ وفا، روان نبود
۷
اگر زخلق نهفتیم راز عشق چه سود
گر آتشست نهان سوختن نهان نبود
۸
سرا تهی چو ز سامان شود ز امن پرست
برای خانه به از فقر پاسبان نبود
۹
بصرفه باده خریدن زیان خویشتن است
که می بکس ندهد نشئه گر گران نبود
۱۰
کلیم سبحه آنزلف اگر بدست آید
بغیر شکر فلک ورد بر زبان نبود
نظرات