کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۳۷۱

۱

لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود

چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود

۲

بیک لباس مقید مشو که ساختگیست

اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود

۳

دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد

که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود

۴

کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم

دری که بسته بروی امید وا نشود

۵

گرفته دامن غم می کشم بخانه دل

که جز بمهمان آرایش سرا نشود

۶

حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم

شرر ز آتش سودای ما جدا نشود

۷

کمند طره او بار یک جهان دل را

نمی تواند برداشت تا دو تا نشود

۸

سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت

که زاغ از خورش استخوان هما نشود

۹

چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد

شکسته دل شده باری شکسته پا نشود

تصاویر و صوت

نظرات