
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۸۱
۱
بیا که بیتو سیاهی ز چشم روشن شد
ز گریه دیده ما همچو چشم روزن شد
۲
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
۳
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
۴
قفس بدیده مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
۵
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
۶
زبسکه بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
۷
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
نظرات