
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۸۵
۱
دوران زکار بسته اگر عقده وا کند
دست شکسته را ببریدن دوا کند
۲
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
۳
زاهد زبس بمکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
۴
تا چند دست بر سر و پایم بگل بود
عیش آن بود که عاشق بیدست و پا کند
۵
هر جا که مستمع بسخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
۶
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل بجا کند
۷
لب تشنه تا بچاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
۸
ناصح نمی توان بفسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
۹
افتاده ام ز دیده روشندلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
نظرات