
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۹۰
۱
صاحب همت که دست از کار دنیا میکشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا میکشد
۲
از ستم بر ناتوانان بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا میکشد
۳
آینه از باطن صافست محنتکش ز زنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا میکشد
۴
اشکریزان تا غبارِ جلوه گاهش رفتهاند
زلف را در خون کشد گاهی که تا پا میکشد
۵
جاهلان را فخر میباید ز جهل خود که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا میکشد
۶
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بیآب کی منت ز دریا میکشد
۷
تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سر و بالای ترا نقاش هرجا میکشد
۸
دشمنی را باعثی باید، نمیدانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما میکشد
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی