کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۳۹۳

۱

تا تیغ او به داد اسیران نمی‌رسد

یک سر به کوی عشق به سامان نمی‌رسد

۲

جایی که پای خاطر من در میان بود

آشفتگی به زلف پریشان نمی‌رسد

۳

از خود چو نگذری به مرادی نمی‌رسد

سر تا بریده نیست به سامان نمی‌رسد

۴

در بیت ابروی تو که بی‌عیب آمده است

جز دخل کج به خاطر مژگان نمی‌رسد

۵

ما طفل بوده‌ایم و شب جمعه دیده‌ایم

هرگز به صبح شنبه مستان نمی‌رسد

۶

یک حرف بیش نیست سراسر بیان عشق

این طرفه تر که هیچ به پایان نمی‌رسد

۷

کوتاهی زمانه به جایی رسیده است

کز می دماغ باده‌پرستان نمی‌رسد

۸

چون شیشه شکسته ز ما دست شسته‌اند

اصلاح ما به خاطر یاران نمی‌رسد

۹

پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ

ز آن رو نگاه یار به مژگان نمی‌رسد

۱۰

شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود

نبود بلند تا به سخن‌دان نمی‌رسد

تصاویر و صوت

نظرات