کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۳۹۴

۱

آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار

کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار

۲

گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است

باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار

۳

بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش

آید از گرد سرا در دیده روزن غبار

۴

آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم

بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار

۵

سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد

آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار

۶

چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی

آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار

۷

دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست

آب آهن چون تواند شست از آهن غبار

۸

گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد

گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار

۹

در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود

حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار

۱۰

خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم

کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار

تصاویر و صوت

نظرات