
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۰
۱
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را
۲
به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب میباشد قبای زندگانی را
۳
نمیخواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد
سپر از سینه کن تیر جفای آسمانی را
۴
کنون کز رعشهٔ پیری به جامم می نمیماند
چه حاصل گر دهد دوران شراب کامرانی را
۵
به سان سایه گر از ناتوانیها زمینگیرم
ز همراهان نیم واپس بنازم سختجانی را
۶
ز رویش دیده محروم است و گوش از مژدهٔ وصلش
که دوران بسته بر دل شاهراه شادمانی را
۷
دلم سیمای جنگ از چهرهٔ صلح تو مییابد
به آن چشمی که بیند در تغافل همزبانی را
۸
بود روزی که می در پردهٔ شب جلوهگر ماند
به ظلمت گر نشان دادند آب زندگانی را
۹
کلیم الفت به خار این چمن بهتر بود از گل
که دامنگیریش دارد نشان مهربانی را
نظرات