کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۴۰۳

۱

اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش

بچشم من نرسد توتیای خاک درش

۲

گذشت از آن بر رو زلف تا خطش سر زد

کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش

۳

همیشه بیهده گوئی بود بهر محفل

که شمع مالد صندل بسر ز درد سرش

۴

شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته

شکسته بسته من خوش نموده در نظرش

۵

گمان مبر که شود گریه آب آتش عشق

گواه سوزش شمعست و اشک بی اثرش

۶

هنر نهفته نمی ماند، از صدف پیداست

که قعر بحر نگردیده پرده گهرش

۷

نشان دردطلب بس همینکه می گیرم

ز سایه خود در راه جستجو خبرش

۸

جدل بکس نکنم زانکه غیر زانو نیست

قرینه ای که توانم نهاد سربسرش

۹

کسیکه کشته آنچشم سرمه سا باشد

زلب بلند نگردد فغان نوحه گرش

۱۰

جواب نامه کلیم از ستمگری خواهد

که مرغ نامه بر اوست تیر چار پرش

تصاویر و صوت

نظرات