
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۰۴
۱
که دل بر جا تواند داشت پیش چشم شهلایش
کشد ز آیینه بیرون عکس را مژگان گیرایش
۲
ره عشق ار به سر آید ندارد راه بیرون شد
به ساحل گر رسد کشتی همان دریا بود جایش
۳
به قتلم غمزهٔ خونریز را همدست مژگان کن
چه سود از تیغ تنها گر نباشد کارفرمایش
۴
همه رنگینی اشکم، همه رعنایی آهم
ز عکس آن گل رودان و یاد نخل بالایش
۵
کند قمری خیال سرو و بر خاک آشیان بندد
به هرجا سایه افتد بر زمین از قد رعنایش
۶
سیهروزی به این خوشطالعی هرگز نمیباشد
به کام دل چه خوش پیچیده زلفش بر سراپایش
۷
کلیم اندر ره عشقش به غارت داد سرمایه
نماند هیچ با او غیر خاری چند در پایش
نظرات