
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۰۷
۱
نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
۲
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
۳
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
۴
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
۵
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
۶
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
۷
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
۸
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
۹
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
۱۰
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
۱۱
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
تصاویر و صوت



نظرات