
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۱
۱
ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را
وز گل روی تو سامان بهار آئینه را
۲
صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش
دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را
۳
زلف دلبند تو چون حیران خود میبیندش
بخشد از هر حلقه چشم سرمهدار آئینه را
۴
در طریقت دل به رنگ و بوی دادن ابلهی است
کس نمی آراید از نقش و نگار آئینه را
۵
قیمت روشندلان بنگر که در روز مصاف
شیرمردان حرز جان سازند چار آئینه را
۶
اینچنین کز رشک رویت دست بر سر میزند
میسزد گر کس نسازد دستهدار آئینه را
۷
دل مدام از گرد غمهای تو میبالد بهخویش
در دیار عشق میباید غبار آئینه را
۸
برق حسنش نه همی بر خرمن ما زد کلیم
کرد خاکسترنشین چون ما هزار آئینه را
تصاویر و صوت


نظرات