
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۱۶
۱
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
گر به خس آتش فتد از مهر میسوزد دلم
۲
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هرکسم سر میزند گویی که خط باطلم
۳
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
۴
از در و دیوار میگیرم سراغ مرگ را
رهنورد ماندهام در آرزوی منزلم
۵
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هرکجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
۶
لالهوارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
۷
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گویی جواب سائلم
۸
بیثمر نخلم، مرا یاری به غیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
۹
تا قیامت خار غم در جان نمیماند کلیم
گر ز دل بیرون نمیآید، برآید از گلم
نظرات