
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۱۸
۱
دورم از فتنه که در سایه مژگان توام
خاطرم از همه جمعست پریشان توام
۲
ناله هرچند غبار تنم از جا برداشت
طالع دون نرسانید بدامان توام
۳
زانجمن پیشتر از شمع برون خواهم رفت
اینچنین گر بگدازد تب هجران توام
۴
منت دیده دگر بهر تماشا نکشم
بسته ام چشم ز نظاره و حیران توام
۵
گر سررشته نسبت دو بود تاب یکیست
موبمو در هم چون طره پیچان توام
۶
استخوانم همگی شانه شود بعد از مرگ
بسکه در آرزوی زلف پریشان توام
۷
نه بمن سر و سری دارد و نه گل نظری
این ثمر داد هواداری بستان توام
۸
گرم آنم که نهم داغ بفرق تو کلیم
دگر امروز بفکر سر و سامان توام
نظرات