کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۴۳۳

۱

آن سالکم که با خضر هرچند هم نشینم

سرگشته همچو پرگار در گام اولینم

۲

از بیم دید و وا دید بگریزم از عدم هم

گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم

۳

دایم زهمت فقر خرجم ز دخل بیش است

خرمن بمور بخشم با آنکه خوشه چینم

۴

آزار ما تلافی از آسمان ندارد

بیمرهم است زخمم هم طالع نگینم

۵

ظاهر بباطن من یکرنگ گشته در عشق

چون شمع می گدازد با دست آستینم

۶

امید رستگاری ز آغاز کار پیداست

در خانه کمانست صیاد در کمینم

۷

این سرنوشت بد هم دایم بکس نماند

سیلاب اشک شوید آخر خط جبینم

۸

شیرین زبانی من دام عوام نبود

جوش مگس کند زهر در دیده انگبینم

۹

دایم کلیم دوران در پستیم ندارد

شاید که قدردانی بردارد از زمینم

تصاویر و صوت

نظرات