کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۴۳۴

۱

دل شاد از آنم که دل شاد ندارم

وارسته منم خاطر آزاد ندارم

۲

در راه تو جان بر لب و سر بر کف دستم

شمع سحرم حاجت جلاد ندارم

۳

ترسم نبرد راه نسیمی بچراغم

شب نیست که شمعی بره باد ندارم

۴

باید زمن آموخت ره و رسم اسیری

عمریستکه در دامم و صیاد ندارم

۵

بینام باو نامه نویسم، چه توان کرد

چون نام خود از شغل غمش یاد ندارم

۶

دامان ترم پاکتر از دامن دریاست

شرمندگی از عصمت زهاد ندارم

۷

شب نیست که در دست پی مشق جراحت

پیکان تو چون خامه فولاد ندارم

۸

با نیک و بدم همچو کلیم آینه صافست

گر شمع شوم رنجشی از باد ندارم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
امین سبحانی
۱۴۰۳/۰۴/۱۳ - ۰۳:۲۴:۰۰
دکلمه شده در برنامه یک شاخه گل شماره ۷۸