
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۳۸
۱
تا ز خواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هرچه در سر داشتم
۲
کس چو من از مزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
۳
در بیابان طلب از ننگ واپسماندگی
خاطری آشفتهتر از گرد لشکر داشتم
۴
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
۵
اقتضای وقت بین کز دور ساغر میکنم
شکوهها کاول ز بدگردی اختر داشتم
۶
کس نمیفهمد زبان شکوه خونیندلان
من گرفتم غنچهسان دست از دهن برداشتم
۷
حال خویش از دیگران پرسم، نمیدانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل به بستر داشتم
۸
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
۹
تا به اکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت به سان کیمیاگر داشتم
نظرات