
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۳۹
۱
دوش در خواب چو آن طره پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
۲
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
۳
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
۴
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
۵
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
۶
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
۷
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
۸
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
۹
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
۱۰
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
تصاویر و صوت

نظرات