
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۴
۱
باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست
پنبه را نیز سر همدمی مینا نیست
۲
مینمایند مه عید به انگشت، به هم
سوی ابروی تو میل مژهها بیجا نیست
۳
هیچ ازین دیدهٔ خونابه گشادیم نشد
چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
۴
لب ز هم وانشود تا ز میاش پر نکنم
شیشهسان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
۵
هوش دادم به صبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست
۶
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو
زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
۷
آخر دور فلک شد، به کدورت خو کن
بادهٔ صاف دگر در ته این مینا نیست
۸
یک به یک وعدهٔ او را همه دیدیم کلیم
نیست یک روز که شرمندهٔ صد فردا نیست
تصاویر و صوت

نظرات