کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۴۴۳

۱

زحرف شکوه ایام لب چنان بستم

که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم

۲

سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود

که من در آن شکن طره آشیان بستم

۳

بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت

چو راه گریه گشادم در فغان بستم

۴

نه همتست غم چشم خویش دارم گر

نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم

۵

خوشست درخور قدرت بلندپروازی

وگرنه منهم احرام آسمان بستم

۶

جهان تنگ بسان دهان او هیچست

ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم

۷

کسی طلسم سلامت نبسته است چو من

زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم

۸

نبودمور در افتادگی کمر بسته

بخاکساری روزیکه من میان بستم

۹

شکسته بندم و آئین تازه ای دارم

بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم

۱۰

شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم

کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم

تصاویر و صوت

نظرات