
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۵
۱
کسی که مانده به بند لباس زندانی است
پریدن از قفس نام و ننگ عریانی است
۲
به پختگی جنون کی به من رسد مجنون؟
همین بس است که من شهری او بیابانی است
۳
ز چشم گریان، بیقدر شد متاع جنون
به هر دیار که بارندگی است ارزانی است
۴
بهار آمده یارب چه رهن باده کنم؟
مرا که جامهٔ عیدی قبای عریانی است
۵
دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات گردی و این مرگ دامن افشانی است
۶
کلیم دعوی دل را به زلف یار ببخش
دگر مپیچ بر آن، عالم پریشانی است
نظرات