
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۵۳
۱
همتی کو که دلان از عیش جهان بردارم
گل به بلبل دهم و برگ خزان بردارم
۲
نخل بالای تو آن شعله خاشاک وجود
بکنار آرم و خود را زمیان بردارم
۳
هر نفس جستن آن موی میان آسان نیست
گم شود یکدم اگر دست از آن بردارم
۴
توبه کردم زمی و روح غذا می خواهد
مشتی از خاک در شیر مغان بردارم
۵
از جهان قسمتم این دست و دل تنگ بسست
دیده حسرت از آن کنج دهان بردارم
۶
حرص می رطل گران خواهد و از ضعف خمار
پنبه از شیشه بدست دگران بردارم
۷
در ره عشق که هر جاده دم مار بود
هر کجا پای نهم دست زجان بردارم
۸
تیر جور فلکم کشت ازین کهنه کمان
قدرتی کو که زه کاهکشان بردارم
۹
چون سخن فهمی و فریادرسی نیست کلیم
چه عبث مهر خموشی ز دهان بردارم
نظرات