
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۶۵
۱
غم مسکن و فکر مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
۲
درین بحر از خجلت تنگ ظرفی
حبابم که چشمی ببالا ندارم
۳
شکفته رخ از فقر همچون سرابم
ترشروئی ابر و دریا ندارم
۴
خرد چیست از فکر دنیا گذشتن
نگوئی که من عقل دنیا ندارم
۵
چرا در غم ماست پیوسته زلفت
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
۶
جنونم دل از سنگ طفلان فکندست
ز شرمندگی روی صحرا ندارم
۷
گدای در دلبرانم چو شانه
بجای دگر دست گیرا ندارم
۸
بآئینه زانوی خویش گاهی
سری می کشم روی درها ندارم
۹
نخواهد رسیدن بمقصود دستم
اگر آبله در ته پا ندارم
۱۰
کلیم از سر آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت دعوا ندارم
نظرات