
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۶۶
۱
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
۲
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
۳
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
۴
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
۵
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
۶
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
۷
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
نظرات