کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۴۶۷

۱

باز عید آمد بغل گیری مینا می‌کنم

از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می‌کنم

۲

پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان

منعشان تا چند باید، رو به صحرا می‌کنم

۳

همچو خار پا به جای خود کسی نگذاردم

با چنین طالع اگر در خاطری جا می‌کنم

۴

خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت

شام چون شد روزه امید را وامی‌کنم

۵

بس که بر هم خورده‌ام سررشته را گم کرده‌ام

خاطر جمع از سر زلفت تمنا می‌کنم

۶

بر سر خوان بلا تنها نخوردم رزق خود

یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می‌کنم

۷

شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده‌اند

این نه میخواری‌ست قبض روح مینا می‌کنم

تصاویر و صوت

نظرات