
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۷۱
۱
روز و شب از بس که محو آن میان گردیدهام
موی میترسم برآید عاقبت از دیدهام
۲
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیدهام
۳
اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیدهام
۴
بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیدهام
۵
عیبپوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیدهام
۶
فرصت عشرت ز کف ندهم به هرجایی که هست
گریه تا بس کردهام بر بخت خود خندیدهام
۷
گل به بستر تا نیفشانی نمیخوابی و من
شمعسان با شعله در یک پیرهن خوابیدهام
۸
از سیهروزی رهایی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را به تار زلف او تابیدهام
۹
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیدهام
تصاویر و صوت

نظرات