
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۷۲
۱
همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
۲
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
۳
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
۴
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
۵
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
۶
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
۷
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
۸
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
۹
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
نظرات