
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۷۴
۱
از در محرومی استمداد همت کرده ایم
آرزوها را تمام از سینه رخصت کرده ایم
۲
کیست تا مارا بدست کم تواند برگرفت
بر سر یکپای پیش خم عبادت کرده ایم
۳
این زمان بی بوسه از ساقی نمی گیرم جا
زانکه در میخانه ها بیمزد خدمت کرده ایم
۴
نقد جان از ساقی و رخت سرا از میفروش
در حیات خویشتن میراث قسمت کرده ایم
۵
گر همه رخصت بود مستان که ننگ همتست
بارها این پند را در کار فطرت کرده ایم
۶
در ره سنگ ملامت فرش چون خاک رهیم
سرگرانی را ببالین سلامت کرده ایم
۷
خاکساری نقش ما تعلیم می گیرد ز ما
در فن خود گرچه بیقدریم شهرت کرده ایم
۸
سخت بیقدرست شاید قسمتی پیدا کند
خون خود را وقف بر خاک مذلت کرده ایم
۹
پیش پا دیدن نمی آید دگر از ما، چو شمع
بسکه بر سر و قد او مشق حیرت کرده ایم
۱۰
بر سر جنگ است با ما بی سبب دایم کلیم
گرچه صلح کل بهفتاد و دو ملت کرده ایم
نظرات