
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۸۱
۱
کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
۲
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
۳
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
۴
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
۵
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
۶
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
۷
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
۸
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
نظرات