
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۸۶
۱
آستین گریه را گاهی که بالا می زنم
سیلی سیلاب بر رخسار دریا می زنم
۲
نیستم بیکار، شغلی می تراشم بهر خویش
دست اگر بردارم از سر تیشه برپا می زنم
۳
کی هوای گوشه عزلت ز سر بیرون کنم
منکه طعن دربدر گردی بعنقا می زنم
۴
در خطرها یاری از کس خواستن بیجوهریست
بر صف مژگان خونریز تو تنها می زنم
۵
دست بر هم می زنم از حسرت دامان تو
منکه پشت پا بسامان دو دنیا می زنم
۶
در کنار تربیت مانند لعلش جا دهد
شیشه می را گر از مستی بخارا می زنم
۷
نم نگیرد ساغرم از خشکی طالع کلیم
چون حباب ار کاسه خود را بدریا می زنم
نظرات