
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۸۷
۱
تمام دردم و روی دوا نمی بینم
بچشم خواهش خود توتیا نمی بینم
۲
براه دیدنت از بس نگاه ضبط کنم
دمیکه راه روم پیش پا نمی بینم
۳
اگرچه پرده حیرت غبار چشم منست
ز عشوه های نهانی چها نمی بینم
۴
بزخم اگر چه بسی کار تنگ می گیرد
خوشم به بخیه که روی دوا نمی بینم
۵
میان لشکر بیگانه تغافل او
بجز نگاه دگر آشنا نمی بینم
۶
برون نمی روم از خانه همچو آئینه
اگر بدیدنم آیند وا نمی بینم
۷
بجز کدورت از افلاک هیچ حاصل نیست
بغیر گرد درین آسیا نمی بینم
۸
دلم بدست تو، دستم بسر زماتم دل
فغان که دست و دل خود بجا نمی بینم
۹
کلیم گر همه تن چون حباب دیده شوم
بچشم حرص در آب بقا نمی بینم
نظرات