
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۸۸
۱
گوهر تاجم که در دست گدا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
۲
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
۳
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
۴
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
۵
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
۶
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
۷
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
۸
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
۹
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام
تصاویر و صوت

نظرات