کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۴۸۹

۱

ریخت ناخن بس که خار یأس از پا می‌کشم

بر در دل می‌نشینم پا ز درها می‌کشم

۲

ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت

چون نگویم دست همت را ز دنیا می‌کشم

۳

شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست

شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می‌کشم

۴

دور من چون می‌رسد ساقی دو ساغر ده مرا

می به یاد آن دو چشم مست شهلا می‌کشم

۵

حلقه‌ای در گوش بخت افکنده آن چشم سیاه

کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می‌کشم

۶

می‌رسد مستی به سرحدی که نشناسم ترا

جام سرشار تغافل سخت تنها می‌کشم

۷

سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند

شهر اگر ویران شود خود را به صحرا می‌کشم

۸

ناخدای کشتی می می‌توانم شد کلیم

بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می‌کشم

تصاویر و صوت

کلیات طالب کلیم کاشانی ـ ج ۱ (بر اساس نسخه ملکی کلیم) به کوشش مهدی صدری - طالب کلیم کاشانی - تصویر ۵۸۸

نظرات