
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۹۰
۱
باده کو تا موج سان رقص از همه اعضا کنم
چون حباب از فرق دستار یقین را وا کنم
۲
خار بی گل، دود بی آتش بمن قسمت رسد
خواه گلشن خواه گلخن هر کجا مأوا کنم
۳
پای سیرم نیست اما سیل اشکم داده اند
می توانم خانه را بر خویشتن صحرا کنم
۴
اشک می ریزم زخون هر گاه شوق از حد رود
چون شود بدمست مهمان آب در مینا کنم
۵
صورت دیبا ز خواب عافیت بیدار شد
عیش را از ناله تا کی تلخ بر دنیا کنم
۶
منکه کاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی
می رود قاصد چه بنویسم چه حرف انشا کنم
۷
از نسیمی کمترم در گلستان روزگار
این نشد کز تو گلی بند قبائی وا کنم
۸
خاکبیزی می کنم از دور چون بستم ترا
دست و پائی را که گم کردم مگر پیدا کنم
۹
پایم از بند تعصب گر برون آید کلیم
دست دل گیرم بدست و سیر مشربها کنم
تصاویر و صوت

نظرات