
کلیم
غزل شمارهٔ ۴۹۹
۱
دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم
که سنگ حادثه داند شمار موی سرم
۲
اگر بنشو و نمائی رسیده ام اینست
که خار پای دوانیده ریشه تا کمرم
۳
هوای بال فشانی بزیر چرخم نیست
چو طایر قفسم گو بریده باش پرم
۴
بهوش خویش چو آیم بگرد او گردم
براه شوق بآخر نمی رسد سفرم
۵
بباغ دهر چو من نیست نخل خوشی ثمری
عبث نگشته هوادار اره و تبرم
۶
ز در بسایه دیوار می کشم خود را
غرور ناز بخواری براند ار زدرم
۷
ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم
۸
نیم چو صورت دربند جامه دیبا
لباس فاخرم اشکست و رشته گهرم
۹
اگرچه قرض ز یمن قناعتم نبود
چو وام دار زند اشک دست در کمرم
۱۰
زخاکساری من هیچ دور نیست کلیم
اگر بخاک بدل گردد آب در گهرم
نظرات