
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۰
۱
نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت
برهمن از شوق او محراب در بتخانه ساخت
۲
مستی چشم ترا نازم که در دوران او
سبحه را زاهد به می گل کرد و زان پیمانه ساخت
۳
رخنه در آهن فتد از سایهٔ مژگان تو
یکنفس آئینه را هم می تواند شانه ساخت
۴
دانهٔ بسیار در کار است بهر صید خلق
حق به دست زاهد از آن سبحه را صد دانه ساخت
۵
تا به کی باشم طفیل جغد در ویرانهها؟
من که از سنگ حوادث میتوانم خانه ساخت
۶
یکنفس هشیار بودن عمر ضایع کردن است
گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت
۷
فارغ از دریوزهٔ میخانه ها گردیدهام
کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت
۸
تا شود روشن که مسکین کشتهٔ بیداد کیست
گنبد از فانوس باید بر سر پروانه ساخت
۹
آن نگاه آشنا سرمشق فکرم شد، کلیم
آشنایم با هزاران معنی بیگانه ساخت
نظرات