
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۰۰
۱
بچاک سینه نه مرهم پی دوا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم
۲
نبسته است کس از چاره راه برغم عشق
بروی سیل چه سود ار در سرا بندم
۳
در آن چمن که گل وصل دسته بندد غیر
مرا بس اینکه نگه را به پشت پا بندم
۴
بروز عید چو قربان کنی حریفانرا
مرا بگوی که دست ترا حنا بندم
۵
شمار هر سر موی تو گر دلم باشد
همه بموی میان تو دلربا بندم
۶
بیک نگاهم از آن چشم فتنه جو بنواز
که دست فتنه افلاک بر قفا بندم
۷
بهم به پیچم تار دل و رگ جان را
که صید معنی وحشی بمدعا بندم
۸
سفر ز جور تو ناچار شد مگر یکچند
ز خاک غربت مرهم بزخمها بندم
۹
بروز عید هوس گر کنم خودآرائی
بخویش زیور از نقش بوریا بندم
۱۰
کلیم نیست گشایش چو با کلید طلب
چو قفل بسته لب از حرف مدعا بندم
نظرات