
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۰۸
۱
هر دم مشو سوار به عزم شکار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
۲
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
۳
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
۴
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
۵
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
۶
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
۷
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
۸
خم گرچه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
۹
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
تصاویر و صوت

نظرات