
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۱۷
۱
کمر از تار جان باید بران نازک میان
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
۲
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
۳
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن
۴
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
بافسون می توانم لرزه آب روان بستن
۵
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
۶
دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد
بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن
۷
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن
۸
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
۹
کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی
سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن
تصاویر و صوت

نظرات