کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۵۱۹

۱

بیغما برد دین و دل که دست انداز نازست این

نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این

۲

غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد

زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این

۳

گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم

بمن آمیختی آخر نشان احترازست این

۴

بلا پرورده ای باید که دارش در بغل گیرد

اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیازست این

۵

باین بی برگ و سامانی چو دولاب کهن دایم

سراپا زاری و اشکم چه سامان نیازست این

۶

نهال حسرت ما هم بهاری می کند آخر

نمود از استخوان مغزم گل سوز و گدازست این

۷

مبادا سرکشد جائیکه نتوانیش باز آری

گذشت از کشور دلها چه مژگان درازست این

۸

چه سود از اشکریزی سر بزانوی غم ار ننهی

ندارد اجر چندانی وضوی بی‌نمازست این

۹

کلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ایدل

نسازی خارج آهنگش که آهنگ حجازست این

تصاویر و صوت

نظرات