
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۲
۱
پنبهها بر روی داغ از آتش دل در گرفت
وقت مرهم خوش که بازم سوختن از سر گرفت
۲
سرکشی با خاکساران کی به جائی میرسد
سرو من از خاک نتوان سایهٔ خود برگرفت
۳
من کجا، بد گردی افلاک و انجم از کجا
خاطرم در بزم عیش از گردش ساغر گرفت
۴
گلستان چون ساقی مستان ندارد گلبنی
تا گل ساغر ازو چیدم گل دیگر گرفت
۵
از خشن پوشی برون آورد فیض گلخنم
تن قبای تن نما اکنون ز خاکستر گرفت
۶
بستگی در کار عاشق مایهٔ کام دل است
رشته نتواند گهر را بیگره در بر گرفت
۷
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسر بود رنگ همنشینان برگرفت
۸
برنمی خیزد کلیم، از بستر راحت تنم
پیکر و بستر ز خون دل به یکدیگر گرفت
تصاویر و صوت


نظرات