
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۳۱
۱
آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
۲
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او
۳
بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
۴
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
۵
نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
۶
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او
۷
هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
۸
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
نظرات