
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۳۲
۱
غنچه یکی ز جمله خونین دلان تو
رفته فرو بخویش بفکر دهان تو
۲
از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است
شمشیر احتیاج ندارد میان تو
۳
هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت
بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو
۴
بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم
با سیل اشک خود سفر از آستان تو
۵
بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است
نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو
۶
باری ز دستبوس مکن منع ما اگر
تنگست جای بوسه بکنج دهان تو
۷
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته بطاق بلندی کمان تو
۸
می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند
رسوای عالمم ز نگاه نهان تو
۹
از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس
فریادرس بهم نرساند فغان تو
نظرات