
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۳۶
۱
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
۲
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
۳
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
۴
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
۵
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
۶
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
۷
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
نظرات