
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۴۰
۱
قربان آن بناگوش وان برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
۲
مائیم و کهنه دلقی دلگیرِ از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جَیب پارهپاره
۳
چون کار رفت از دست گیرد سپهر دستت
دریا غریقِ مرده افکنده بر کناره
۴
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
این است اگر کسی را عمری بوَد دوباره
۵
روشندلان ندارند دلبستگی به فرزند
بر شعله سهل باشد مهجوریِ شراره
۶
آن نشئهای که بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکِشان چیست یک مستی گذاره
۷
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جایی که سقف پست است نتوان شدن سواره
۸
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مستِ غفلت پُر شغل و هیچکاره
نظرات