کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۵۴۱

۱

تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته

دست شکسته بندم بر گردن شکسته

۲

جمعیت هواسم ناید بحال اول

گمگشته دانه ای چند از سبحه گسسته

۳

یکدسته کرده دوران گلهای نه چمن را

وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته

۴

اهل جان نشانشان یکرنگ آشکارست

گرد نفاق دلها بر چهره ها نشسته

۵

مشکل ز تن برآید جان علایق آسود

چسبیده بر غلافست شمشیر زنگ بسته

۶

دارم دلی که هرگز نشکسته خاطریرا

بیمار گشته از غم، پرهیز اگر شکسته

۷

در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد

مرغ پریده از دام تیر ز صید جسته

۸

اشکت کلیم نگذاشت در نامه ها سیاهی

بهر که می فرستی مکتوبهای شسته

تصاویر و صوت

نظرات