کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۵۵۰

۱

اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده

طوفانم از تنور بدینسان برآمده

۲

رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک

چون لشکری که از پی سلطان برآمده

۳

جائی بدلگشائی چشمت ندیده است

تا سرمه از سواد صفاهان برآمده

۴

از بسکه روزگار دنی سفله پرورست

از تخم لاله خار مغیلان برآمده

۵

از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود

چون از کنار چشمه حیوان برآمده

۶

معشوق خورد سال درآید بقید ضبط

سروی که قد کشیده ز بستان برآمده

۷

جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش

آسودگی ز عالم امکان برآمده

۸

گل گل و باده چهره سبزان هند بین

در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده

۹

در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت

انگشتری ز دست سلیمان برآمده

۱۰

رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق

هرچند چون کلیم ز یونان برآمده

تصاویر و صوت

نظرات