کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۵۵۱

۱

آمد آن هوش ربای دل کار افتاده

زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده

۲

حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست

که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده

۳

همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی

دستم از کار فرو مانده و باز افتاده

۴

نامه کاغذ آتش زده را می ماند

جابجا اشک چو افشان شرار افتاده

۵

حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود

گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده

۶

بحساب زر خود می کند ایمان تازه

خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده

۷

کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست

هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده

۸

نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ

کار پروانه بسرهای هزار افتاده

۹

قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس

سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده

تصاویر و صوت

دیوان ابوطالب کلیم همدانی به کوشش محمد قهرمان - ابوطالب کلیم همدانی - تصویر ۶۳۴

نظرات